جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

معجزات پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله وسلم)

 

رسول خدا در رسالت خود بزرگ و عظیم بود، در جهاد و در معجزات خود بزرگ بود که عقل فصیحان را حیرت‌ زده کرد و بزرگان عرب را در برابر قرآن کریم عاجز کرد و آنها نتوانستند حتی مانند آن بیاورند، اگرچه برخی از آنها برای دیگران پشتیبان می ‌بودند. چه بزرگ است رسول خدا و چه بزرگ است اخلاق او. معجزات او جز برای این نبود که به عظمت رسالت و اخلاق او مشابه باشد، همان اخلاق بزرگی که خداوند تبارک و تعالی در مورد آن فرموده است: «وَإِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ» “همانا تو نیکوترین اخلاق را داری” (قلم – ۴). کدام بزرگ به عظمت رسول خدا ﷺ می‌ رسد؟ عظمتی که خداوند در کتابش از آن یاد کرده و او را برای خود ساخته و نامش را با نام خود قرین کرده است. او پیامبر معراج و اسراء است، پیشوای سفید رویان روشن، امام متقین و علت وجود برتر است.

اگر لازم باشد برخی از معجزات او را برای آگاه کردن کسانی که از حقیقت او غافل ‌اند یادآوری کنیم، از جمله می‌ توانیم به این موارد اشاره کنیم:
ابن اسحاق گفت: در روز احد چشم قتاده بن نعمان آسیب دید تا جایی که بر گونه‌ اش افتاد. ابن اسحاق گفت که عاصم بن عمر بن قتاده به من گفت که رسول خدا آن را با دست خود بازگرداند و آن چشم بهترین و تیزترین چشم او شد.
زبیر ذکر کرد که عبدالله بن جحش در روز احد شمشیرش شکست، پس رسول خدا شاخه ‌ای از نخل به او داد که در دست او به شمشیر تبدیل شد و آن را «العرجون» می ‌نامیدند.
عاصم بن ابی النجود از عبدالله بن مسعود روایت کرده که گفت: من گوسفندان عُقبه بن ابی معیط را می‌ چراندم. رسول خدا بر من گذشت و به من گفت: «ای پسر، آیا شیر داری؟» من گفتم: بله، ولی من امانت ‌دارم. رسول خدا گفت: «آیا گوسفندی هست که نری بر آن نپریده باشد؟» پس من برای او گوسفندی آوردم که بکر بود. رسول خدا پستان ‌های آن را لمس کرد و شیر آمد، پس آن را در ظرفی دوشید و خودش نوشید و به ابوبکر نیز نوشاند، سپس به پستان گفت: «جمع شو» و پستان جمع شد.
ابن اسحاق گفت که داستان چوپان سیاه این بود که او نزد رسول خدا آمد، در حالی که برخی از قلعه های خیبر را محاصره کرده بود و همراه خود گوسفندانی داشت که از دوست یهودی ‌اش به او اجیر شده بود. چوپان به رسول خدا گفت: «ای رسول خدا، اسلام را به من عرضه کن»، و رسول خدا اسلام را به او عرضه کرد و او مسلمان شد. سپس گفت: «ای رسول خدا، من اجیر صاحب این گوسفندان هستم، با آنها چه کنم؟» رسول خدا فرمود: «در صورت‌ هایشان بزن، آنها به صاحب خود باز خواهند گشت». پس چوپان سیاه مشتی سنگ‌ ریزه برداشت و به صورت گوسفندان انداخت و گفت: «به صاحب خود برگردید، به خدا قسم هرگز با شما نمی ‌مانم». گوسفندان به صورت گروهی حرکت کردند تا وارد قلعه شدند.
ابن اسحاق گفت که عاصم بن عمر بن قتاده به من گفت که در میان ما مردی غریب بود که کسی او را نمی‌ شناخت و به او «قزمان» می ‌گفتند. هرگاه او نزد رسول خدا یاد می ‌شد، رسول خدا می ‌فرمود: «او از اهل آتش است». وقتی روز احد فرا رسید، او به سختی در کنار مسلمانان جنگید و به تنهایی هشت یا هفت مشرک را کشت و بسیار شجاع بود، اما از شدت زخم ها سنگین شد و به خانه بنی ظفر منتقل شد. برخی از صحابه نزد رسول خدا از او یاد کردند و او را به نیکی یاد کردند. اما رسول خدا فرمود: «او از اهل آتش است». صحابه از این سخن شگفت ‌زده شدند تا جایی که نزدیک بود شک کنند. برخی از مسلمانان نزد قزمان رفتند و به او گفتند: «تو امروز عالی عمل کردی، مژده بگیر». او گفت: «مژده به چه؟ به خدا قسم من جز برای حیثیت قوم خود نجنگیدم، وگرنه نمی‌ جنگیدم». وقتی زخم هایش شدیدتر شد، تیری از ترکش خود برداشت و خودکشی کرد. صحابه به رسول خدا بازگشتند و شهادت دادند که او حقیقتاً رسول خدا است.
ابن اسحاق گفت که دختر بشیر بن سعد، خواهر نعمان بن بشیر، نقل می ‌کند که مادرم عمرة بنت رواحه مرا صدا زد و مقداری خرما در لباسم گذاشت و گفت: “ای دخترم، این خرما را به پدرت و داییت عبدالله بن رواحه ببر تا با آن ناهار بخورند.” او گفت: “من آن خرما را برداشتم و به راه افتادم. در حالی که دنبال پدرم و داییم می ‌گشتم، از کنار رسول خدا گذشتم. رسول خدا فرمود: ‘ای دخترم، این چیست که همراه داری؟’ من گفتم: ‘ای رسول خدا، این خرما است که مادرم مرا فرستاده تا برای پدرم و داییم ببرم.’ رسول خدا فرمود: ‘بیاور آن را.’ او گفت: ‘خرماها را در دستان رسول خدا ریختم، اما دست ‌های او پر نشد.’ سپس دستور داد که پارچه ‌ای پهن کنند و خرما را بر روی آن پخش کرد. خرماها در پارچه پراکنده شد و سپس به مردی که آنجا بود، گفت: ‘به اهل خندق بگو که برای ناهار بیایند.’ او گفت: ‘مردم آمدند و از آن خرما خوردند و خرماها همچنان زیاد می ‌شد تا جایی که همه اهل خندق ناهار خوردند و هنوز از گوشه ‌های پارچه خرما می ‌ریخت.'”
– امام بخاری نقل کرد که محمد بن بشار برای ما حدیث کرد و گفت: یحیی بن سعید از قتاده نقل کرد که انس بن مالک روایت کرد که پیامبر خدا بر کوه اُحد بالا رفت و همراه او ابوبکر، عمر و عثمان بودند. کوه لرزید و رسول خدا فرمود: ‘ای اُحد، استوار باش که تنها پیامبر، صدیق و دو شهید بر روی تو هستند.’
امام بخاری نقل کرد که موسى بن اسماعیل برای ما حدیث کرد و گفت: عبدالعزیز بن مسلم از حصین از سالم بن ابی الجعد از جابر بن عبدالله روایت کرد که در روز حدیبیه مردم تشنه شدند. پیامبر خدا ظرف کوچکی از آب داشت. او وضو گرفت و مردم به سوی او شتافتند. پیامبر فرمود: ‘چه شده است؟’ مردم گفتند: ‘چیزی برای وضو و نوشیدن نداریم، مگر همین که نزد تو است.’ جابر گفت: پیامبر دست خود را در ظرف کوچک گذاشت و آب از میان انگشتانش مانند چشمه‌ ها جاری شد. ما نوشیدیم و وضو گرفتیم. سالم گفت: ‘به جابر گفتم: چند نفر بودید؟’ جابر گفت: ‘ما صد و پنجاه نفر بودیم و اگر یکصد هزار نفر هم بودیم، کفایت می ‌کرد.’

پیامبر خدا به دیدار ام ورقة بنت عبدالله بن حارث می‌ رفت و او را شهیده می‌ نامید. هنگامی که بدر را فتح کرد، او به پیامبر گفت: ‘به من اجازه بدهید که با شما به جنگ بروم تا زخمی ‌های شما را درمان کنم، شاید خداوند شهادت را به من ارزانی دارد.’ پیامبر خدا فرمود: ‘خداوند تو را به شهادت هدایت خواهد کرد، در خانه ‌ات بمان، تو شهیده هستی.’ پیامبر خدا دستور داده بود که او اهل خانه ‌اش را امام کند و برای او مؤذنی تعیین کرده بود. او اهل خانه‌ اش را امام می‌ کرد تا اینکه برده‌ اش و یک کنیز او را کشتند. او وصیت کرده بود که آنها بعد از مرگش آزاد شوند. پس از قتل او در زمان خلافت عمر بن خطاب، عمر دستور داد که آنها را پیدا کنند و آنها را به دار آویخت. این دو اولین افرادی بودند که در مدینه به دار آویخته شدند. عمر گفت: ‘پیامبر خدا راست گفته بود وقتی می‌ گفت: بروید و شهیده را ملاقات کنید.’

امام بخاری از جابر بن عبدالله نقل کرده که زنی از انصار به رسول خدا گفت: ‘آیا چیزی برای نشستن تو فراهم نکنم؟ من غلامی نجار دارم.’ پیامبر گفت: ‘اگر می‌ خواهی.’ پس برای او منبری ساخت. وقتی روز جمعه فرا رسید، پیامبر بر منبر نشست که برایش ساخته شده بود. نخل خشکی که پیامبر در نزدیکی آن خطبه می‌ خواند، ناله‌ ای بلند کرد که نزدیک بود بشکند. پیامبر پایین آمد و آن را در آغوش گرفت تا مانند ناله کودکی که آرام می ‌شود، آرام شد.
ابن اسحاق گفت: زمانی که رسول خدا به سمت تبوک حرکت کرد و در میانه راه بود، شتر او گم شد. پس یارانش به دنبال شتر رفتند و نزد رسول خدا مردی به نام عمارة بن حزم حضور داشت که از اهل عقبه و بدر بود و عموی بنی عمرو بن حزم بود. در همان حال، در خیمه عمارة، زید بن لصیت از قینقاعیان بود که منافق بود. زید منافق در خیمه عمارة گفت: آیا محمد ادعا نمی ‌کند که پیامبر است و از اخبار آسمان خبر می‌ دهد؟ پس چگونه نمی ‌داند شترش کجاست؟ رسول خدا که عمارة نزد او بود، فرمود: «مردی این را گفت که محمد ادعا می ‌کند پیامبر است و از اخبار آسمان آگاه است و حال نمی ‌داند شترش کجاست؟! به خدا قسم من چیزی نمی‌ دانم مگر آنچه خداوند به من آموخته است. خداوند مرا راهنمایی کرده و شتر من در فلان دره، در فلان نقطه است و در کنار درختی که مهار شتر به آن گیر کرده است، متوقف شده. بروید و شتر را نزد من بیاورید.» پس رفتند و شتر را آوردند. عمارة بن حزم به خیمه خود بازگشت و گفت: «به خدا قسم عجب چیزی شنیدم که رسول خدا به تازگی به ما گفت، او از سخن کسی که این حرف ‌ها را زده بود، خبر داد، آنچه زید بن لصیت گفته بود.» مردی که در خیمه عمارة بود ولی در حضور رسول خدا نبود، گفت: «به خدا قسم زید این سخن را قبل از آنکه نزد رسول خدا بروی گفت.» پس عمارة به سوی زید حمله کرد و گردن او را گرفت و گفت: «ای بندگان خدا، در خیمه من دشمنی است و من خبر ندارم. ای دشمن خدا، از خیمه من بیرون برو و مرا همراهی نکن.»

ابن اسحاق گفت: هیئتی از بنی عامر نزد رسول خدا آمدند که در میانشان عامر بن طفیل و اربد بن قیس، برادر مادری لبید بن ربیعه شاعر، و جبار بن سلمی بودند. این سه نفر از رؤسای قوم و شیاطین آنها بودند. عامر بن طفیل، دشمن خدا، نزد رسول خدا آمد در حالی که قصد خیانت داشت. قومش به او گفتند: «ای عامر، مردم اسلام آورده‌ اند، تو هم مسلمان شو.» او گفت: «به خدا قسم من سوگند خورده‌ ام که تا زمانی که عرب‌ ها از من پیروی نکنند، کوتاه نیایم. آیا من از این جوان قریشی پیروی کنم؟» سپس به اربد گفت: «وقتی نزد این مرد می ‌رویم، من صورت او را به خود مشغول می‌ کنم و تو با شمشیر او را بزن.» وقتی نزد رسول خدا آمدند، عامر بن طفیل گفت: «ای محمد، مرا به خلوت ببر تا با تو صحبت کنم.» رسول خدا فرمود: «نه به خدا، تا زمانی که ایمان نیاوری.» این جمله را سه بار گفت و پیامبر هر بار همین جواب را داد. عامر گفت: «به خدا قسم، من این سرزمین را از اسب‌ ها و مردان پر خواهم کرد.» وقتی از نزد رسول خدا بازگشت، رسول خدا فرمود: «خدایا، مرا از عامر بن طفیل کفایت کن.» وقتی از نزد رسول خدا بیرون رفتند، عامر به اربد گفت: «وای بر تو، ای اربد، آنچه به تو گفتم کجاست؟ به خدا قسم، هیچ‌ کس روی زمین نیست که به اندازه تو برایم خطرناک باشد. قسم به خدا، از امروز دیگر از تو نمی ‌ترسم.» اربد گفت: «به خدا قسم، عجله نکن. قسم به خدا، هر بار که می ‌خواستم آنچه به من گفته بودی انجام دهم، چیزی بین من و او قرار می ‌گرفت و جز تو چیزی نمی‌ دیدم. آیا باید تو را با شمشیر بزنم؟» آنها به سرزمین خود بازگشتند. وقتی در میانه راه بودند، خداوند طاعون را به گردن عامر بن طفیل فرستاد و او در خانه زنی از بنی سلول کشته شد. ابن اسحاق گفت: یارانش بعد از دفن او به سرزمین خود بازگشتند. وقتی به قوم خود رسیدند، قومشان پرسیدند: «چه خبر داری، ای اربد؟» او گفت: «هیچ چیز، او ما را به عبادت چیزی دعوت کرد که دوست داشتم الان نزد من بود تا او را با تیر بزنم و بکشم.» یک یا دو روز پس از این سخنان، اربد همراه با شتری که قصد فروش آن را داشت، خارج شد. خداوند صاعقه‌ ای از آسمان فرستاد که اربد و شترش را سوزاند.

امام احمد از عبدالله بن جعفر نقل کرد که رسول خدا یک روز وارد باغی از انصار شد. در آنجا شتری به نزد او آمد و ناله کرد و چشمانش پر از اشک شد. وقتی رسول خدا این را دید، به شتر محبت کرد و پشت و گردن او را لمس کرد تا آرام شد. سپس فرمود: «صاحب این شتر کیست؟» جوانی از انصار آمد و گفت: «این شتر مال من است، ای رسول خدا.» رسول خدا فرمود: «آیا از خدا نمی‌ ترسی در مورد این حیوانی که خداوند تو را مالک آن کرده است؟ او از کمی غذا و زیادی کار به من شکایت کرد.»
حافظ أبو یعلی نقل کرده است: شیبان برای ما حدیث کرد و گفت: محمد بن زیاد برجمى از ابو طلال از انس از مادرش نقل کرده است: ما گوسفندی داشتیم که از روغنش در ظرفی جمع کردم تا اینکه ظرف پر شد. سپس آن را همراه با ربیبه فرستادم و گفتم: “ای ربیبه، این ظرف را نزد رسول خدا ببر تا او با آن غذای خود را کامل کند.” پس ربیبه ظرف را برداشت و به سوی رسول خدا رفت. او گفت: “ای رسول خدا، این ظرف روغن است که ام سلیم برای شما فرستاده است.” پیامبر فرمود: “ظرفش را خالی کنید.” پس ظرف خالی شد و دوباره به او داده شد. ربیبه بازگشت و ام سلیم در خانه نبود. او ظرف را بر روی میخی آویزان کرد. وقتی ام سلیم آمد، ظرف پر از روغن بود و روغن از آن می‌ چکید. ام سلیم گفت: “ای ربیبه، آیا به تو نگفتم که آن را به رسول خدا ببری؟” ربیبه گفت: “بله، این کار را انجام دادم. اگر باور نمی ‌کنی، برو و از رسول خدا بپرس.” پس ام سلیم با ربیبه نزد رسول خدا رفت و گفت: “ای رسول خدا، من ظرف روغنی برای شما فرستادم.” رسول خدا فرمود: “بله، او آمد.” ام سلیم گفت: “قسم به آنکه تو را به حق فرستاد، ظرف پر است و روغن از آن می ‌چکد.” رسول خدا فرمود: “ای ام سلیم، آیا تعجب می ‌کنی؟ آیا خداوند به تو غذا نداد همان‌ گونه که به پیامبرش غذا داد؟ بخور و اطعام کن.”

امام بخاری نقل کرده است: عبدالله بن مسعود گفت: ماه در زمان رسول خدا به دو نیم تقسیم شد و پیامبر فرمود: “شاهد باشید.” و انس بن مالک روایت کرد که مردم مکه از رسول خدا خواستند که نشانه ‌ای به آنها نشان دهد، پس او به آنها انشقاق ماه را نشان داد. ابن عباس نیز نقل کرد که ماه در زمان رسول خدا شکافته شد و بسیاری پس از آن ایمان آوردند.

ابو نعیم اصفهانی از حدیثی از هشام بن حبان از حسن از ضبه بن محصن از ام سلمه، همسر پیامبر، نقل کرده است: در حالی که رسول خدا در مکانی از زمین بود، ندایی شنید که می ‌گفت: “ای رسول خدا!” پیامبر فرمود: “من برگشتم، ولی کسی را ندیدم.” پس کمی راه رفتم و دوباره ندا شنیدم: “ای رسول خدا! ای رسول خدا!” پیامبر فرمود: “بازگشتم و کسی را ندیدم.” سپس ندا دوباره مرا صدا زد، پس من به دنبال صدا رفتم و به آهویی بسته‌ شده برخوردم و دیدم که یک عرب بادیه ‌نشین در آفتاب خوابیده است. آهو به رسول خدا گفت: “ای رسول خدا، این عرب مرا شکار کرده است و من دو بچه آهو دارم که در این کوه هستند. اگر می ‌توانی، مرا آزاد کن تا آنها را شیر دهم و سپس بازگردم.” پیامبر فرمود: “آیا بازخواهی گشت؟” آهو گفت: “خداوند مرا مانند شترانی که در حال زایمان هستند عذاب دهد اگر بازنگردم.” پس رسول خدا او را آزاد کرد. آهو رفت و بچه‌های خود را شیر داد و بازگشت. در همین حال، رسول خدا او را دوباره بست. وقتی عرب بیدار شد، گفت: “پدر و مادرم فدایت، ای رسول خدا! من این آهو را قبلاً شکار کردم. آیا نیازی به آن داری؟” پیامبر فرمود: “بله.” او گفت: “این آهو برای شماست.” پس رسول خدا او را آزاد کرد. آهو خوشحال به صحرا دوید و پاهایش را به زمین می ‌زد و می ‌گفت: “شهادت می‌ دهم که هیچ معبودی جز خدا نیست و محمد رسول خدا است.”

منبع:
سيد شيخ محمد الكسنزان الحسيني – كتاب الطريقة العلية القادرية الكسنزانية-ص 25 -31 .

آخرین مطالب

تلگرام
WhatsApp
چاپ

الَّلهُمَّ صَلِّ على سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ ٱلوَصــفِ وَٱلوَحْيِ وَٱلرِّسَالَةِ وَٱلحِكْمَةِ وَعَلى آلِهِ وَصَحـبِهِ وَسَلِّمْ تَسليماً