محبت
[روزی] یک صوفی از کنار مردی که بر سر قبری میگریست، عبور کرد و علت گریه او را پرسید. وی گفت: من معشوقی داشتم که مرده است. صوفی به او گفت: تو با عشقورزیدن به معشوقی که میمیرد، به خود ستم کردی. اگر دل به معشوقی میبستی که نمیمرد، از فراق او عذاب نمیکشیدی.
ابوعبدالله قرشی میگوید: «حقیقت عشق این است که سرپای وجودت را به کسی که دوست داری عطا کنی و چیزی از تو برایت باقی نماند.»
از امام جنید درباره محبت سؤال شد، فرمود: قراردادن صفات معشوق به جای صفات عاشق است.
گفته شد: این سخن، مطابق سخن خداوند در این حدیث قدسی است: «و اگر او (بندهام) را دوست بدارم گوش و چشم او میشوم» و این به این دلیل است که چون عشق و محبت خالصانه باشد و به پختگی و کمال رسد، معشوق را همیشه به سمت خود میکشاند و نهایت تلاشش را میکند و رابطه، محکم و استوار میگردد. شبلى درمورد نامگذاری کلمه عشق و محبت میفرماید: «عشق را عشق مینامند زیرا از دل همه را پاک میگرداند جز معشوق»
کسی که زندگی شیخ الاسلام محمدعلی مسعود را دنبال میکند، در مییابد که وی معشوقی را دوست داشته است که نمیمیرد، زیرا فانی و از بین رفتنی لایق دوست داشتن نیست. عشق و محبت، وقتی نور زندگی میشود و برای انسان ارزشمند میگردد که فقط برای یک معشوقِ جاوید و ماندگار باشد و عاشق، تمام هست و نیستش را به آن معشوقِ جاویدان عطا کند تا حدی که چیزی از خود باقی نماند و عشق چنان قدرتی از این معشوق گیرد که دیگر کسی جز او در قلبش باقی نماند.
آری شیخ الاسلام با دشمنی با جسم و تن خود و با تفرید و تجرید از وجود خود، زندگی خود را با عشق و اشتیاق فراوان به خدا، سپری کرد و شدیدا عاشق خدا شد و در عشق ثابت قدم ماند تا حدی که به برکت آن، یکی از محبوبان خدا گردید.
مقصود این است که صوفیان در عشق خود، دارای تلمیحات و ظرایفِ مهم و لطایف و ملاحظات و اشاراتی هستند که به الهامات الهی و تنزلات قدسی و اذواق عرفانی اشاره میکند؛ چرا که سخنان و تجربیات آنها در عشق، با گفتار و تجربیات دیگران کاملا متفاوت است و فاصلهی بسیاری دارد و احوالات آنان از زمین تا آسمان با بقیه متفاوت است و هیچگاه شنیدن مانند دیدن نمیشود (احوالات دیگران در مقایسه با احوالات صوفیان به مثابه شنیدن به دیدن است) پس احوالات آنان بزرگتر از اینهاست. احوالاتِ آنان از چشمهی جود برگرفته و مقامات آنان با نهایت تلاش حاصل شده و عشق و محبت نهایت و سرانجام آنان است چرا که از آن شوق و وجد صادر میگردد؛ همچنین عشق و محبت، میدانی است که صوفیان در آن سیر و سلوک میکنند و چشمه پاکی است که در آن کدری و تیرگی نیست و دریایی است که ساحل ندارد و روشنایی که در آن تاریکی نیست پس محبت، نام، عنوان و طریقت آنهاست، جز عشق و محبت، کلمه و اسم دیگری را نمیشناسم که صوفیان را به خود مشغول کرده باشد؛ کلام، اشعار و سرودهای آنان شاهد واقعی این امر است. برای صوفیان هیچ اصلی بدون عشق وجود ندارد، به حدی که یکی از صوفیان چنین میگوید: «اگر عشق و محبت نبود، خداوند زندگی را برای مردم نمیآفرید.» از این رو، تصوف باید در برابر عشق توقف میکرد و ژرفای آن را تعمیق میبخشید، بدین ترتیب بود که عشق به رکن مهم تصوف تبدیل شد و آنان در عشق و محبت به نهایت رسیدند. پس بزرگان صوفی یاد نمیشود مگر با یادکردن از عشق و محبت. بر این اساس ابوالحسن سمنون بن حمزه الخواص در عشق تخصص یافت و به (سمنون المحب) ملقب شد پس سخن و شعر صوفیان همگی از روی عشق بود.
همچنین عشق و محبتِ صوفیان برپایهی عطای الهی به همراه قرب و معرفت است و همین تعالی معنوی است که آنان را از بقیه مؤمنان صالح، متمایز ساخته است؛ مؤمن صالح خدا را دوست دارد ولی بر عشق و محبت او یک نوع منفعت طلبی غلبه دارد؛ او از خدا اطاعت میکند تا وارد بهشت شود و از آتش جهنم رهایی یابد، اما صوفیان این صفت منفعتطلبانه را از عشق جدا کرده و آن را با چشمپوشی از امید به ثواب و ترس از مجازات، یک عشق خالصانه برای ذات خداوند قرار دادند.
و این همان است که ابن عطاءالله اسکندری در حکم، آنرا تایید کرد، آن هنگام که گفت: «عاشق آن نیست که از معشوق خود امید جبران و عوض داشته باشد یا از او غرضی بطلبد، عاشق آن نیست که تو به او بذل و بخشش کنی بلکه عاشق آن است که او به تو بذل و بخشش نماید». پس عشق مستلزم آن است که عاشق سرتاسر وجود خود را با نهایت اقبال و خرسندی برای خشنود ساختن معشوق عطا کند بدون اینکه از او بهری بخواهد.
ابوحفص عمر بن فارض چنین میسراید:«مالی سوى روحی و باذل روحه: جز روح و جانم چیزی ندارم که تقدیمت کنم.
فی حب من یهواه لیس بمسرف: محبت عاشق به معشوق اسراف نیست.
فلئن رضیت بـها فقد اسعفتنی: اگر جانم را بپذیری، مایه کمک و شادکامی است. یا خیبه المسعى إذا لم تسعفی: ولی اگر نپذیری مایه ناامیدی من است.»
شیخ محمد حجار رضی الله عنه میفرماید: «آنان چیزی اراده نکردند مگر اینکه که لذتِ دل را در شناخت خدا خواستند و نیز محبت خداوند را بر لذت خوردن و آشامیدن و ازدواج و دیگر شهوتهای حسی ترجیح دادند چرا که [میدانستند] بهشت معدن بهرهمندی از لذتهای حسی است و لذت دل، تنها عشق دیدارِ خداوند متعال است. -باشد که خداوند ما را از این امر بهرهمند سازد-»
روایت شده است که قومی در کعبه به بحثکردن در مورد عشق و محبت نشستند و جنید کوچکترین آنان بود، پس از او خواستند سخن بگوید، سر تکان داد و اشک در چشمانش جمع شد وانگاه گفت: «عاشق، بندهای است که خود را نادیده گیرد و به ذکر پروردگارش متصل شود، برای ادای حق خود قیام کند، با دل خود به خدا بنگرد، پرتوهای شور و محبت خدا، دل او را بسوزاند و با نوشیدن از جام عشق خدا، پاک و مصفا گردد و در این حالت است که پروردگار پردههای غیب خود را بر او آشکار میکند و اگر سخن بگوید از جانب خداست، اگر حرکت کند به امر خداست و اگر ساکن شود با خداست، پس او با خدا و برای خدا و نزد خداست.» مردم گریستند و گفتند: بهتر از این نمیشد درباره محبت صحبت کرد، ای تاج عارفان خدا تو را یاری کند.
آیا به شما نگفتم که آنها اشارات و تلمیحاتی دارند که دلالت بر الهامات الهی دارد!
بیشک اصل در اندیشهی این عاشقانِ صوفی، این است که راه رسیدن به خدا؛ عاطفه است نه عقل و این بدان معنی نیست که تجربیات آنها در عشق، عقلانی نیست بلکه کل موضوع از این قرار است که عقل در نتیجهی عشق و محبت دخالتی ندارد و عشق و محبت، عقل را به محدودیتهایش پیوند میدهد تا از آن حد و حدود فراتر نرود و از مشارکت در تجربهای که از اصول محدود خود دور شده است خودداری کند.
و امام ابوحامد غزالی درباره اولین باری که این تجربه در میان ما مسلمانان شروع شد میفرماید: «این اولین حال و احوال رسول خدا بود که از همه چیز برید و به خدا روی آورد و به غار حرا رفت و برای عبادت با پروردگار خود خلوت کرد، تا آنکه اعراب گفتند: (حضرت محمد به پروردگارش عشق می ورزد)».
هنگامی که صوفیان از محبت سخن میگفتند، سند آنان، «قرآن کریم و سنت شریف نبوی» بود، از این رو، خداوند متعال میفرماید: «والذین آمنوا أشدُّ حبًّا لله: کسانی که ایمان آوردند، محبت و عشقشان به خدا بیشتر است» (بقره/ ۱۶۵) و نیز فرموده: «یحبُّهم ویحبُّونه: او آنها را دوست دارد و آنها او را دوست دارند» (مائده، آیه ۵۴) واسطى در باره این آیه اخیر چنین میگوید: «همانگونه که او در نفس خود، آنان را دوست میدارد، آنها نیز ذات او را دوست میدارند، بنابراین حرف «ه» در «یحبونه» بدون صفتی به کلمه ذات برمیگردد.»
و اما در بارهی سنت شریف نبوی؛ روایت شده که پیامبر با پرودگارش مناجات میکرد و او را چنین فرا میخواند: «اللهمَّ إنی أسألک حبَّک، وحبَّ من یحبُّک، وحب َّعمل یقربنی إلى حبِّک، واجعل حبَّک أحبَّ إلیَّ من نفسی وأهلی و والدی و مالی و من الماء البارد على الضمأ، اللهم حببنی إلیک، و إلى ملائکتک، وأنبیائک، وجمیع خلقک، اللهم أذق قلبی برد عفوک , وحلاوه حبِّک: بار خدایا محبت تو را و محبت دوستداران تو و محبت کاری که مرا به عشق و محبت تو نزدیکتر میگرداند، از تو خواستارم و عشق و محبتت را نزد من از خودم و خانوادهام و پدر و مادرم و مالم و از نوشیدن آب سرد در زمان تشنگی عزیزتر گردان. خدایا مرا نسبت به خودت و فرشتگانت و پیامبرانت و تمامی خلقتت دوست بدار. خداوندا به دلم لذت بخشش و شیرینی عشقت را بچشان!»
سید ابوالفیض محمود منافی میفرماید: محبت در انسان ابعاد و انگیزههای گوناگونی دارد، از جمله: محبت روح، محبت قلب، محبت جان و محبت عقل و اما سخن پیامبر که در آن از خانواده، مال و آب سرد یاد کرده است بدین معناست که رگهای محبت به محبت خداوند تعالی پیوند بخورد به طورى که محبت و عشق خداوند متعال غلبه کند و با دل و جان و تمام وجودش خدا را دوست میدارد تا عشق و محبت خدا در سیرت و طبیعت بیشتر از عشق به آب سرد باشد.
در این نوع از عشق و محبت، مستیها وجود دارد؛ و این محبت، محبت سفارشی خداوند برای بندگانش است که آنرا را برای بندهاش برگزیده است. و این محبت از احوالات است زیرا موهبتی محض است که برای کسب و دخل نیست و دقیقا در اینجاست که سخن پیامبر مبنی بر اینکه «محبت به خدا نزد من از آب سرد هم دوست داشتنیتر است» فهمیده میشود و این کلام کلامی است که از باطنِ روحی نشات گرفته که خود از محبت ذات خداوند لذت برده است.
اندیشه و عقیده محبت به خدا و رسولش از همان عهد اول در عصر صحابه مورد تأیید قرار گرفته است، روایات فراوانی وجود دارد که بر این عقیده دلالت و تبیین میکند، سرور ما ابوبکر صدیق مىفرماید: «کسی که طعم محبت خدای متعال را بچشد او را از دنیا طلبی باز مىدارد و از همه مردم دور می سازد.»
و به ذکر دو شاهد مثال بسنده میکنم که میزان محبت صحابه به پیامبر اکرم را بیان میکنند:
و اما شاهد مثال اول، روایتی است که عروه بن مسعود در زمانِ مشرک بودنش، هنگام بازگشت از مکه به اصحاب خود گفت، او گفت: ای مردم! من پادشاهان و قیصر و خسرو و نجاشی را زیارت کردم، به خدا سوگند هرگز پادشاهی را ندیدهام که یارانش او را تمجید کنند، به اندازهای که یاران محمد، او را حمد و ثنا مینمودند! به خدا قسم محمد سینهاش را که صاف میکرد یارانش، اخلاط را در کف دست، صورت و پوست خود میمالیدند و چون به امری دستور میداد آنان برای اجرای آن دستور مبادرت میورزیدند و چون وضو میگرفت کم مانده بود یارانش برای آب وضوی او یکدیگر را بکشند و هرگاه صحبت میکرد همه ساکت میشدند و برای احترام و بزرگداشت وی، خیره خیره به او نمینگریستند.
و اما شاهد مثال دوم؛ مردی از صحابه با بدنی پژمرده و رنگ پریده و غمگین و هراسان، نزد پیامبر (صلی الله علیه) رفت، در گفتن امر عظیمی که در ذهنش جولان میداد، تردید داشت و دل دل میکرد. پیامبر (صلی الله علیه وآله) همچون پدری بخشنده و مادری مهربان نزد او آمد و با دلسوزی و مهربانی تمام از او سوال کرد: ای فلانی چه شده که تو را اینگونه در این اوضاع و احوال میبینم!؟
با صدایی آهسته و پهلوی خسته و ناتوان که اندوه او را فرا گرفته بود گفت: ای رسول خدا! چون شما برای من عزیزتر از خودم، خانوادهام و مالم هستید و من در تنهایی خود از شما یاد میکنم و و دائما در خیال من هستید صبر و تحمل ندارم تا زمانى که نزد شما میآیم و از دیدار رخسار شما لذت می برم و به امید و رویای شماست که زندهام و من [امروز] مرگ خودم و شما را که هیچ راه گریز و فراری از آن نیست، به یاد آوردم و دانستم که اگر وارد بهشت شوید با پیامبران به بالاترین درجات فرودس نائل مىشوید و بنا به بلندی درجه و مقام شما در بهشت، اگر من هم وارد بهشت شوم شما را نمیبینم، سپس آنچه که به هنگام نازل شدن وحی اتفاق می افتد، رخ داد. پیامبر سرش را پایین افکند سپس سر شریفش را بلند کرد و این آیه را برایش تلاوت کرد: «ومن یطع الله والرسول فأولئک مع الذین أنعم الله علیهم من النَّبیین والصدیقین والشهداء و الصالحیـن وحسـن أولئـک رفیقـا: و کسانى که از خدا و پیامبر اطاعت کنند در زمره کسانى خواهند بود که خدا ایشان را گرامى داشته [یعنى] با پیامبران و راستان و شهیدان و شایستگانند و آنان چه نیکو هم دم انند»
امام بغوى فرمود: «مرد همان ثوبان، خادم و غلام رسول خداست».
در روایتی دیگر فرمود: « ای رسول خدا، دربارهی شخصی که گروهی را دوست دارد، ولی در عمل به آنان نمیرسد، چه میگویید؟ پیامبر فرمود: «هر شخصی با کسی خواهد بود که او را دوست دارد».
انس پس از شنیدن این سخن چنین گفت: ما بعد از اسلام اینگونه که با این سخن خوشحال شدیم، خوشحال نشده بودیم زیرا من خدا و رسول خدا و ابوبکر و عمر را دوست دارم پس امیدوارم با آنها باشم حتی اگر کار آنها را انجام ندهم»
سپس این عقیده و اندیشهی محبت به خدا و رسولش، در عصر پس از صحابه از طریق شخصیتهای متعدد و محبوبی تایید شد؛ مانند :عارف صوفی رابعه العدویه متوفی در سال (۱۸۵ هجری قمری)، معروف کرخی متوفی در سال (۲۰۱ هجری قمری)، جنید متوفی سال (۲۹۷ هجری قمری)، حارث محاسبی متوفی سال (۲۴۳ هجری قمری)، ذو المصری مصری متوفی سال (۲۴۵ هجری قمری)، یحیی بن معاذ رازی متوفای سال (۲۵۸ قمری)، حسین بن منصور حلاج متوفی سال (۳۰۹ هجری قمری)، سمنون، ابن الفارض، برعی، ابن عربی، و جلال الدین رومی و…
البته عشقی که این افراد تجربه کردند، حکایت از سختی ورود به این دنیا و ارتقای آن به سطح معانی آن دارد و صوفیان به طور کلی زندگی خود را با عشق نفسانی آغاز کردند و به هر آنچه زیباست دل بستند، سپس پس از امتحانی طولانی و تجربههای سختی که عارف در ابتدا در معرض رنج عشق انسانی قرار میگیرد، به درجه عشق معنوی رسیدند و در نهایت در عاطفهی عشق سوختند و عشقشان تبدیل به عشقی والاتر، یعنی عشق به خدا شد.
یکی از مریدان به استادش گفت: «گریبانگیر نوعی عشق شدهام».
استادش پاسخ داد: «پسرم آیا تو عاشق محبوبی غیر از خدا شدی و او را بر خدا ترجیح دادی؟»او گفت: «نه» استادش گفت: «پس در عشق طمع مکن، چرا که آن را به بندهای نمیدهد تا اینکه او را بیازماید.»
نجم الدین محمد بن اسرائیل دمشقی از برجستهترین شخصیتهای تصوف در اوایل زندگی خود یک شاعری حسى بود که با شعرش به ذکر دنیا و لذت و زینتهای آن تمایل داشت. شعر او گرایش به بىبندوبارى و عشق پسران و معاشقه با آنها داشت، تا اینکه خداوند به او توبه و بازگشت به سوی خود را عنایت کرد وانگاه وارد عالم تصوف شد و احکام سنت را از شیوخ خود فراگرفت و شعر او بیانگر اندیشه صوفیانه شد که به وجود خداوند و کمال و عظمت او خلاصه میشود؛ اینکه هر ذره هستى دائم در حمد و ستایش خداوند هستند و معانی والا و افراشته دیگری در اشعار او نقل شده است.
مشابه آنچه که در اینجا گفته شد برای برخی از صوفیان اتفاق افتاده است؛ برخی از آنها مال و جان خود را در حدی در این راه صرف کردند که چیزی از آن نماند، حال، نظر تو در بارهی این عشق چیست؟
گفت: شنیدم عاشقی با محبوبش خلوت کرده بود و میگفت: «به خدا سوگند، دوستت دارم و میخواهم دار و ندارم را به تو واگذار کنم، سپس جانم را به تو بخشم تا نابود شود» با خودم گفتم: اینکه [ابراز محبت] خلق به خلق، بنده به بنده است، حال بینی محبت خلق به خالق یا بنده به معبود چگونه خواهد بود؟ آنکه علت یکی دیگر است؟!
در زندگی نامهای که مورخان برای صوفیِ عظیم و عارف بزرگ؛ بانو رابعه العدویه آوردهاند، چنین ذکر شده است: که او به خدا و رسولش، عشق فراوان میورزید و وی با عشق خود و از طریق مناجاتش، خدای متعال را اینگونه مدح و ستایش میکرد؛ که تسلیم خدا شده و خود را وقف او نموده است و بر محبت او اصرار میورزد و همیشه در درگاه او باقی میماند و گسترهی او را رها نخواهد کرد؛ چرا که خدا را به عنوان حبیبش، مونس روحش، آرزوی قلبش و نهایت عشقش گرفته است. و اینکه عبادت این بانو بیمثال بود طوریکه چنین عبادتی به ندرت در میان مردان سالخورده یافت میشد چه برسد به زنان. همه اینها بخاطر محبت و عشق به خدا و طلبیدن خود خدا بود، آن هم نه از روی ترس آتش و نه از روی حرص و طمع به بهشت او.
و نیز دربارهی او گفتهاند: وی طی شبانه روز هزار رکعت نماز میخواند.
به او گفته شد: با اینها چه میخواهی!؟
گفت: این کار را میکنم تا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در روز قیامت از او راضی و خشنود باشد و به پیامبران بگوید: به زنی از امت من نگاه کنید. این کاری است که او انجام داد!
شیخ حریفیش در کتاب خود «الروض الفیق فی الموعات و الشقاقه» آورده است که این زن -خدا رحمتش کند- اگر نماز عشا را میخواند بر بام خود میایستاد و سپر و نقاب خود را محکم میبست و مىگفت: خداوندا! ستارگان روشن شدند، چشم ها خوابیدند، پادشاهان درهای خود را بستند، و هر عاشقی با معشوق خود خلوت کرد و این جایگاه من در دست توست، سپس نمازش را میخواند و هنگام سپیده دم میگفت:«»خداوندا ! شب به پایان رسید و این روز نمایان شد،اى کاش میدانستم که آیا شبم را پذیرفتی تا آسوده و راحت باشم؟! یا اینکه آن را به من برگرداندی تا اظهار تأسف وغم کنم! سوگند به عظمت وبزرگیات، تا زمانی که مرا زنده نگه داری و یارىام کنی این عادت و خوى من است و به عزت و بزرگیات، بخاطر عشقی که از تو در وجودم است، حتی اگر مرا از درگاهت دور کنی، آن را ترک نمیکنم» سپس سرود:
یا سروری و منیتی و عمادی: ای شادی و آرزو و تکیهگاه من
و أنیسی و عدتی و مــرادی: و همدم و دار و ندار و امید و آرزوی من
أنت روح الفؤاد أنت رجائی: تو جان دلی تو ارزوی منی
أنت لی مؤنس و شوقک زادی: تو مونس منی و شور و شوق تو، توشهی من است
أنت لولاک یا حیاتی و أنسی: اگر تو نبودی ای زندگی و مونسم
ما تشتت فی فسیح البـــلاد: در سرزمینهای گسترده زمین گسیخته و پراکنده نمیشد
کم بدت منه و کم لک عندی: از جانب تو آشکار شد و در نزد من است:
من عطاء و نعمه و أیــادی: چه نعمتها و بخششها و کمکهایی
حبــک الآن بغیتی و نعیمی: عشق تو اکنون دارایی و نعمت من است
و جلاء لعین قلبی الصـادی: چشم روشنی برای قلبِ تشنهام
لیس لی عنک ما حییت براح: به دور از تو اسودگی ندارم
أنت منی ممکن فی السـواد: تو از من در میان همه قدرتمندتری
إن تکـن راضیا علیّ فاءنی: اگر از من راضی باشی پس من
یا منى القلب قد بدا إسعادی: ای آرزوی قلب من، خوشبختی ام آغاز شده.
و اما عشق فانى زهراء الوالهه؛ میگذاریم که عارف بزرگ ذوالنون مصری داستان آن را برای ما بازگو کند، او میفرماید: «هنگامی که در یکی از وادیهای حرم پرسه میزدم، شنیدم که کسی میگفت: «ای صاحب قدرت بیشمار، ای صاحب جود و کرم و بقا، چشمِ دلم را با گشتن در بوستانهای جبروتت، بهرهمند ساز و اى مهربان، دلواپسیام را به کرامت لطفتت پیوند ده و ای رؤوف، مرا از راه و رسم مستکبران به عظمت و جلال خودت پناه ده و مرا در همه حال بنده خود قرار ده و ای روشنگر دلم، با من همراه باش و ای دوست، مقصود و منظور نهایی من تو هستی.» ذوالنون میگوید: پس صدا را دنبال کردم، ناگه زنی را دیدم که گویی چوب سوخته است و لباسی پشمی داشت و موهای سیاهش را با روسری پوشانده بود و انگار تلاش و کوشش او را زار و و نزار و ناتوان و درد و رنج او را کشته و عشق او را آب کرده بود، وانگاه گفتم: «سلام بر تو»
گفت: «سلام بر تو اى ذوالنون».
گفتم:« نام مرا از کجا دانستی حال آنکه مرا ندیدهای؟»
گفت: «محبوبم رازم را فاش کرد، و پرده کوری را از دل من برافراشت و نام تو را به من داد.»
گفتم: «به راز و نیازت بازگرد.»
پس ادامه داد: «ای صاحب جلال از تو میخواهم که شر و بدی را از من دور کنی، زیرا از زندگی بریدم»
سپس در گذشت و به زمین افتاد، بهت زده ماندم و سپس پیرزنی شبیه به او، آمد و نگریست و گفت: «سپاس خدایی را که او را گرامی داشت» و وقتی ذوالنون از پیرزن پرسید که او کیست، پیرزن پاسخ داد: «این دختر من زهرا الوالهه است، دختری که بیست سال پیش پنداشتند که او دیوانه است، اما در حسرت پروردگارش رخت بست». و از جمله کسانی که آشکارا به عشق و محبت دعوت میکرد مولانا جلال الدین رومی است، او نیز شگفتیها و فواید عشق را بیان کرد و با آن به دلهای سخت، جانهای سرکش و عقلهای منحرف روانه شد و دلهای سخت را آرام و جانهای سرکش را مهار و عقلهای منحرف را اصلاح نمود، حال به سرودهای که مولانا میخواند گوش فراده: «روحی که شعارش عشق واقعی و نیک نیست بهتر است که وجود نداشته باشد.
وجودش چیزی جز ننگ نیست!
در عشق مست باش که همه هستی سرود عشق است.
و بدون داد وستد باعشق راهی به سوی معشوق وجود ندارد.»
این افراد به زیبایی روح قبل از زیبایی جسم اهمیت مىدهند، در نظر آنها بین عشق کسی که دارای خلق و خوی نیکو است و عشق خرفت کهنسال، تفاوتی نیست، چرا که جان و روح آن پیر هم زیباست، پس زیبایی روح شرط رسیدن به حق است.
وقتی از ذوالنون المصری در مورد الفت و دوستی پرسیدند، گفت: «اینکه، با هر چهرهی نورانی و هر صوت فصیحی خو بگیری و خداوند تبارک و تعالی میان تو و آن باشد»
عارف خداشناس صدرالدین شیرازی بیان نمود که عشق به پسران و صورتها زیبا در اصل پلی است به سوی عشق الهی و این نظر صریح یکی از دلایل انقلاب فقیهان علیه او بود. به نظر من، کسانی که بر او قیام کردند، درک کاملی از شیرازی نداشتند، آن مرد از جمله کسانی بود که معتقد بودند وحدت وجود و صورتهای زیبا گرانبهاترین عناصر وحدت وجودی است که اساس آن فرموده حضرت حق است: «سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی الْآفَاقِ وَفِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ: ما آیات خود را در آفاق و در خودشان نشان میدهیم تا برای آنها روشن شود که این حقیقت است.»
کسی که به زیبایی تمایل دارد (یعنی بدنبال رسیدن به امور غیرمادی و حسی است) ابتدا فقط ذوق و احساسش را پرورش میدهد و در نهایت امور حسی در او رهاشده و به امور غیر حسی و معقولی تبدیل میشود و فقط با ایثار یا با از دستدادن معشوق است که این تبدیل و تحول رخ میدهد و وقتی این تبدیل و تحول رخ دهد؛ عاشق دچار ضعف نفسانی میگردد که این حالت، سرآغاز رویآوردن به معانی روحانی و غیر مادی و رسیدن به بالاترین درجه عشق و ایدهالی و کمال و جمال است و هینجاست که برای او، محبت و عشق میشود راهی برای رویگردانی از لذتهای دنیوی و جنگ با خود برای دوری از وسوسههای آن.
به نظر من مسئله عشق حسى و الهی، یکی از مسائل مهم تاریخ عرفان و تصوف اسلامی است و اخباری مبنی بر عشق و محبت صوفیان بزرگ از جمله ابن الفارض، ابن عربی، عفیف تلمسانی و نجم الدین کبری به برخی از زنان زیبا رو روایت شده، این اخبار بحث گسترده ای را بین صوفیان و منتقدان آنها برانگیخته است، معروف است که برخی از مردان تصوف بررسی جمال ظاهری زنان زیبا یا مناظر زیبا را دری برای ورود به برانداز کردن جمال مطلق خداوند متعال میدانند، پس از آنکه برخی از مظاهر آن منحصر به تصاویر ملموس شد، صوفی بزرگ امام رزبهان در کتاب خود «عبهر العاشقین» میفرماید: «عشق در همه حال قابل تقدیر و ستودنی است، چه عشق به امر طبیعی باشد و چه معنوی، زیرا عشق طبیعی روش عشق الهی است و حمل بار عشق الهی جز بر چنین مرکبى ممکن نیست، همانگونه که جز در این جامها (منظور تصاویر نفسانی است) نمیتوان مایع صاف جمال قدم الهی را نوشید.» احمد غزالی، اوحدالدین کرمانی، فخرالدین عراقی و صدرالدین شیرازی نیز براین باورد بودند.
اکثر بزرگان تصوف، شاید به دلیل ارتقاء از سطح حس محسوس به خود زیبایی مطلق، و شاید به دلیل بیم و ترس از آن که عامه مردم در این سخنان اختلاف ایجاد کنند، سخن گفتن در این موضوع را نهی کرده و از پرداختن به آن خودداری کردند و شاید به این دلیل است که میترسند مریدان مبتدی در این راه بدون علم و راهنمایی قدم بردارند، دلبستگی آنها به معقولات بیشتر شود و ادب اسلام در پوشاندن چشم خود از نامحرم، برایشان مختل شود.
امام عبد الرحمن ابوالفرج بن جوزی یکی از کسانی است که تصوف را دنبال میکردند و این افراد داستانهای عجیبی از صوفیان نقل کرده اند و در کتاب «تبلیس ابلیس (فریب ابلیس)» ابن جوزی هم، پیوستهای بدی به داستانهای صوفیان زده شده است؛ به همین دلیل این کتاب در مجامع علمی، به ویژه در میان کسانی که ارزشهای تصوف را کوچک میشمارند و آنها را یکی از بدعتهایی میبینند که وارد اسلام شده است، بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
ابن جوزی بیگمان از ائمه حفاظ است و هیچ کس هر قدر هم که علم و مرتبه اش والا باشد نمیتواند عنوان امامت و حفظ در دین را از او برباید، او عالم و واعظ چیرهدست است، اما این بدان معنا نیست که او معصوم از هر گونه لغزش است، خداوند از معصوم بودن همه امتناع ورزیده مگر پیامبرانش.
حافظ ذهبی از حافظ موفق عبداللطیف، دربارهی ابن جوزی چنین نقل کرده است: «او در طبقهبندی کتاب اشتباهات بسیاری کرد، زیرا او کتاب را به اتمام می رساند، و اعتبارى به آن نمى داد»
و شیخ موفق الدین بن قدامه فرمود: «او حافظ حدیث بود ولى ما طبقه بندى او را در سنت و شیوه او در آن را قبول نداشتیم».
حافظ سیف الدین ابن مجد در نقد کتابی که ابن جوزی دربارهی احادیثِ شیوخ خود تألیف کرده است، میفرماید: «او خیال پردازیهای بسیاری داشت و با اینکه در سن کم شیخ بود ولی توهماتی داشت».
ذهبی به بخشی از این توهمات اشاره کرد و گفت: «اینها در دو بخش، عیب هاى هولناکی هستند».
همچنین حافظ سیوطی در کتاب طبقات الحفاظ دربارهی او چنین نقل کرده است: او بر متون احادیث اطلاع کاملی دارد و اما بیان صحیح و نادرست آن، ربطی به ذائقه روایتکنندگان و نقد حافظان برجسته ندارد.
و اما کتابش -رحمت خدا بر او باد- خطاهای جدی و کاستیهای فراوانی دارد که از جمله؛ مربوط به جنبه علمی و ارزش استنباطی است که در طبقهبندی کتاب خود اتخاذ کرده است و نیز مربوط به اکثر عقاید و آراء موجود در کتاب او است که تعصب چشمگیر و آشکار و تهمتهای صریح او به علما و صالحان در دید اول به نظر خواننده میرسد و از جانب امثال او که عالم اسلام اند، نباید چنین خطاهایی دیده شود.
ابن جوزی علمای حدیث و صوفیه را به دلیل نقل سخنان گوناگون و نارسا نکوهش کرده است، در کتاب «تلبیس ابلیس» صفحه (۱۱۸) میگوید: علمای حدیث مشخص نمیکنند که روایتِ حدیثی ساختگی است و این جنایتی خلاف شرع از جانب آنها است.» همچنین در صفحه ۲۱۳ می گوید: «صوفیان یا به حدیث ضعیف یا جعلی استناد میکنند یا درکشان از آن کم است».
با این وجود او یا نمیدانست احادیثی که میآورد ساختگی و ضعیف اند یا با غفلت و فراموشی که به احتمال زیاد، این گزینه درست باشد در کتابش چنین اتفاقی را رقم زده است.
در پژوهش انتقادی که برادر ارجمند؛ عبدالحلیم صید برای نقد احادیث کتاب با عنوان «نقد و بررسی احادیث تلبیس ابلیس» تهیه کرده است، به موارد زیر رسیده است: دو حدیث بی اساس، دوازده حدیث جعلی، یازده حدیث بسیار ضعیف، و بیست و سه حدیث ضعیف ،پس تعداد احادیثی که مورد نقد قرار میگیرد ۴۸ حدیث میشود و تعداد احادیث این کتاب بر اساس آمار ۲۳۲ حدیث است، پس تقریبا یک پنجم از احادیث کتاب صحیح نیست و این درصد کمی نمیباشد»
همان طور که ایشان بیان فرمودند این پژوهش مقدماتی بوده است، پس ممکن است آگاهی بر دیگر احادیثی که معتبر نیستند را از دست داده باشد.
در مورد دیدگاه و نظرات موجودی که دربارهی کتاب ابن جوزی، ذکر شده است برای ما همان اظهار نظر کلی دکتر زکی مبارک در مورد محتوای این کتاب، کافی است؛ ایشان این نظر را در کتاب خود «التصوف الاسلامی فی الادب و الاخلاق» که یکی از مهمترین کتابهای ایشان است چنین بیان نموده است: «و چه کسی میتواند ضمانت کند که ابن جوزی هر آنچه که در مورد عیب و نقصهای صوفیان نوشته است، صادق و درست باشد؟
اینها قومی هستند که در جوانی شور و شوقى داشتند، پس وقتی خداوند به آنها توبه و هدایت عطا کرد، مخالفانشان مدام گذشتهشان را به یاد میآوردند و باطل و تهمت بر آن میافزودند تا شان و منزلت آنان را پایین آورده و مردم را از آنها دور کنند و اما ما با این وجود منکر این نیستیم که در میان صوفیان کسانی هستند که در جریان حوادث، لغزیدند. پس عفت و پاکی فقط از آن خداست و کسی که ادعای عفت کند، یک بی ادبی اخلاقی است، کسی که از عیب و بدی مطلق خود را مصون میدارد جز فریبکار یا فریبدهنده نیست، اما انکار فضیلت و بزرگی صوفیان در این باب، ستیزگی است. آیا در میان تمام ادیبان و نویسندگان سخنی هست که گویاتر، رساتر و صریحتر و درستتر از قول واسطی -خداوند روحش را قرین رحمت کند- باشد وقتی گفت: «اگر خدا ذلت بندهای را بخواهد او را به این لاشه گندیده و مردار می اندازد!»
آیا میبینید؛ درون این سخن چگونه آتش غیرت نسبت به کرامت، شعلهور شده است؟ آیا حقیقتی بهتر از حقیقت این معنا دیدهاید؟ آیا تحقیر امیال نفسانی را خشنتر از این تحقیر دیدهاید؟ به نظرتان چگونه میتوان دنیا و مصیبتها و عناصر شر و بدى را در آن شناخت و تبیینشان کرد و به نشانههای نجات و هلاکت آگاهی یافت؟»
سپس دکتر زکی میفرماید: «و امید است که خواننده، به ما تهمت تعصبداشتن نسبت به صوفیان را نزند زیرا به خدا گواهی میدهیم که ما جز ایستادن در کنار مظلومان، چیزی را دوست نداریم و صوفیان در جهات مختلفى مورد ظلم و ستم واقع شدند، از جمله متهمکردن آنها به فسق و فجور. و چه کسی از میان مردم میتواند کاخ وزرا و شاهزادگان و پادشاهان را که مملو از ناپاکی و فحشا و پلیدی و زشتی بودند ترک کند و سپس تلاش خود را به دفاع گروهی از فقرا بکشاند که در این دنیای مضحک و پوچ چیزی جز امرار معاش ندارند.
ای مولفان اخلاق که بیشتر شما به ترس و جعل در تالیف مبتلا هستید خداوند شما را رحمت کند (به کنایه).
و کدام جلوه از بزدلی، زشتتر و وحشتناکتر از این است که کتابهاى طولانی را در عیبهای تصوف طبقهبندی کنیم، در حالیکه پادشاهان ظالم اعصار گذشته، بی رقیب و حساب همانطور رها شدهاند؟
جایگاه ابن جوزی و امثال او در نقد استبداد کجاست و آیا در عصری زندگی میکرد که در آن مالکیت و حقوق حفظ نمیشد؟ کتابهای کسانى که در فساد اخلاقی و اجتماعی سرآمد بودند و از کاخ های شاهزادگان و وزیران موج می زد،کجاست؟»
به نظرم سزاوارتر بود که ابن جوزی آن صفحات درخشان زندگی عاشقان صوفیان را به نمایش میگذاشت، چرا که در زندگی صوفیان رهیافتهای والا و برتری برای رسیدن به سوی خدا وجود دارد که شایسته است با آب طلا نوشته شود تا هر نسلی آن را بخواند و برایش چراغهایی شود که در گذرگاههای میل و هوسها که دلهایمان را میسوزاند و مانع از پذیرش و پرورش قرب الهی میگردد، آنها را روشن کند.
شایستهتر بود که ابن جوزی به جای آن گزافهگویی و داستانهای بیهوده که شیطان به او گوشزد کرده و تا روز قیامت، سنت بد و بارسنگینی برای او و برای خواننده مطالب او دارد، آخرین لحظات زندگی حلاج را نقل میکرد که چگونه دستهایش قطع و به دلیل خونریزی شدید صورتش زرد گشت، حلاج –رحمه الله- دستانش را روی صورتش دراز کرد و آن را به خون آغشته کرد تا زردی آن پنهان بماند و خندان گفت: «دو رکعت نماز عاشقانه، وضوی آن تنها با خون صحیح است.»
بر من واجب است که به عنوان نصیحت با مهربانی به ابن جوزی و افراد همانند او، هر آنچه را در پیام الخروبیه آمده است بگویم. صاحب الخروجیه میفرماید: «فقیه باید با خود با لطف و مهربانى رفتار کند و جایگاه خود را در دین بشناسد و دستِ خالی خود را از مرحله مقام عرفانی و احوال الهی خود دراز نکند تا آنچه را که مردم چشیدهاند بچشد». پس خداوند ما را از شناخت معارف آنان بینصیب نگرداند! برمیگردم و میگویم شیخ اسلام مستحق اعطای نشان محبوبیت بود و در مکتب صوفی، برگزیدگانی در عشق و محبت، امثال رابعه و حلاج و سمنون وجود داشتند که هرگز در مکتبی نبودند که ابن جوزی رحمه الله و پیروانش عرضه کردند.
و من الله توفیق.