بیعت کردن بر مرگ در راه خدا
هنگامیکه به پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی آله و سلم خبر رسید که عثمان رضی الله عنه کشته شده، پیامبر خدا از یارانش خواست که بر جنگ و پیکار با مشرکان با او بیعت کنند، پس همهی یاران بجز الجد بن قیس(به دلیل ریاکاری و دوروییاش) پذیرفتند و با پیامبر صلی الله تعالی علیه و آله و سلم بر مرگ بیعت کردند، و در روایتی آمده که آن بیعت، بیعت بر صبر بود و در روایتی دیگر آمده که بیعت بر فرار نکردن بود، و در این دو روایت تناقض و مغایرتی نیست، زیرا منظور از بیعت بر مرگ همان صبر و فرار نکردن میباشد، اولین فردی که با ایشان بیعت کرد سنان بن عبدالله الأسدی بود، و مردم بعد از او بیرون آمدند و با ایشان بیعت کردند، و سلمه بن الأکوع سه مرتبه، در اول و وسط و آخر مردم با پیامبر بیعت کرد
و پیامبر در حالیکه دست راست شریف خود را(در دست چپش) میگذاشت فرمود: <<این دست عثمان است>> و با آن به دست خود ضربهای زد، تعداد یارانی که پیامبر در زیر درختی از آنها بیعت گرفت ۱۴۰۰ نفر بود، و قرآن کریم در مورد اهالی بیعت رضوان سخن گفته و بزرگواری و شایستگی آنها در متون بسیاری از آیههای قرآنی و احادیث نبوی وارد شده که از موارد آن میباشد: خداوند متعال فرموده: {إن الذین یبایعونک إنما یبایعون الله ید الله فوق أیدیهم فمن نکث فإنما ینکث علی نفسه و من اوفی بما عاهد علیه الله فسیؤتیه أجراً عظیما: همانا مومنانی که در حدیبیه با تو بیعت میکنند در حقیقت با خداوند بیعت میکنند، دست خدا بالای دست آنهاست، پس از آن هرکه نقض بیعت کند در حقیقت بر زیان و هلاک خویش اقدام کرده و هرکه با عهدی که با خدا بسته است وفا کند به زودی خداوند به او پاداشی بزرگ عطا خواهد کرد}، در این آیه ستایش و مدح بزرگی برای اهالی بیعت رضوان وجود دارد و خداوند بیعت آنها با پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله وسلم را بیعت با خودش قرار داده است، و این نهایت افتخار و عزت برای آنها رضی الله عنهم میباشد، و ستایش آنها در سنت مطهر در احادیث بسیاری نیز وارد شده است و آنچه که در ادامه میآید از موارد آن میباشد:
سخن جابر بن عبدالله رضی الله عنهما که فرمود: پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم در روز جنگ حدیبیه به ما فرمود: <<شما بهترین مردم زمین هستید>> و ما ۱۴۰۰ نفر بودیم و اگر میدیدم(بینا بودم) مکان آن درخت را به شما نشان میدادم
جابر بن عبدالله رضی الله عنهما فرمود: آم مبشر برای من بیان کرد که از پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله وسلم شنیده است که به حفصه میگفت: <<انشاءالله احدی از کسانیکه در زیر درخت بیعت کردند به آتش(دوزخ) وارد نمیشود>>، گفت: آری ای پیامبر خدا، پیامبر به او نهیب زد، حفصه گفت: و (کسی از شما باقی نمیماند جز آنکه به دوزخ وارد شود) پس این سخن خداوند به په معناست، پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله ک سلم فرمود که خداوند عزوجل فرموده است: { و إن منکم إلا واردها کان علی ربک حتماً مقضیاً، ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیاً: کسی از شما باقی نمیماند جز آنکه به دوزخ وارد میشود، این حکمِ حتمی پروردگار توست، سپس ما افرادی را که خدا ترس و با تقوا بودهاند نجات خواهیم داد و ستمکاران را فرو گذاریم تا در آن آتش به زانو در افتند}
بدین ترتیب اهل تصوف معتقدند که بیعت کردن امری قطعی و ویژه بر مسلمان است که آنرا از طریق شیخی که خداوند را میشناسد دریافت میکند، و مریدی که با شیخ خود بیعت میکند و بیریا و خالصانه با او عهد و پیمان میبندد، صبور و بردبار میشود و از یاران پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم پیروی میکند و پاداش و اجری بزرگ را به دست میآورد
راستگویی و توبه و اقرار به کاستیها و سهلانگاریها در روایت جاماندگان از جهاد
کعب بن مالک رضی الله عنه میگوید: از اخبار من این بود که در نبرد تبوک از پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم عقب ماندم، هرگز نیرومندتر و غنیتر از آن زمان نبودهام و هیچگاه دو شتر با هم نداشتم تا اینکه(در زمان) آن پیکار دو شتر برایم آماده شد(برای پیکار)، و پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم نمیخواست که این پیکار در غیر از آن زمان رخ دهد و در گرمایی شدید واقع شد و با سفری دور و بیابانی سوزان و دشمنانی بسیار روبرو شد، پس مسلمانان را آماده کرد و به آنها فرمان داد که آمادگی(رویارویی) با دشمنان را داشته باشند و آنها را از قصد و نیتی که داشت با خبر کرد، تعداد مسلمانان همراه پیامبر خدا بسیار بود به گونهای که کتاب حافظ(یعنی دیوان حافظ) آنها را جمع نمیکند(یعنی گنجایش تعداد آنها را ندارد)، کعب گفت: هرکس فکر میکرد(به خاطر تعداد زیاد مسلمانان) شاید در صورت غیبت از او یادی به میان نیاید مگر آنکه وحی الهی قضیه را افشا نماید، و پیامبر خدا هنگامیکه میوهها رسیده و درختان سایه افکنده بودند به آن نبرد رفت(که این از دلایلی بود که باعث تخلف عدهای از حضور در جنگ شد)، پس پیامبر خدا آمادهی(نبرد) شد و مسلمانان همراه ایشان بودند، من بعد از ابلاغ پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم هر روز را بدون آنکه به تجهیز خودم بپردازم سپری میکردم و با خودم میگفتم اگر بخواهم میتوانم این کار را انجام دهم،کار را به فردای آن روز موکول میکردم تا اینکه لشکر آماده شد و راه تبوک را در پیش گرفت، من که هنوز آمادهی سفر نبودم با خودم گفتم: طی یکی دو روز آماده میشوم و سپس به آنها ملحق میشوم، اما این هم نشد و یکی دو روز سپری شد بدون آنکه من تصمیمی بگیرم، چند روز دیگر هم در این تردید گذشت، سرانجام وقت را کاملا از دست دادم، قصد داشتم که بروم و به آنها بپیوندم و ای کاش(این) کار را انجام میدادم اما نتوانستم، این موضوع مرا اندوهگین و ناراحت کرد زیرا فقط دو دسته از مردم را در مدینه میدیدم، دستهای که ریا و نفاق در آنها دیده میشد و دستهای دیگر ضعفا یا آنهایی که به دلیل عذر شرعی از پیکار جا مانده بودند، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم تا وقتی که به تبوک نرسید از من یادآوری نکرد، اما در تبوک در حالیکه بین گروهی از اصحاب نشسته بود فرمود: در بین شما کعب به چشم نمیخورد؟ مردی از بنی سلمه گفت: ای پیامبر خدا خودش را با عبایش پنهان کرده و از گوشهی آن نگاه میکند ، معاذ بن جبل به او گفت: چه حرف بدی گفتی، به خدا قسم ای پیامبر خدا ما چیزی جز خوبی و نیکویی در حق او نمیدانیم، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم سکوت کرد، کعب میگوید: هنگامیکه باخبر شدم که پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم با کاروانی از تبوک در حال بازگشت است غم و اندوه بر من عارض شد، و در این فکر بودم که فردا چگونه از خشم و نارضایتی ایشان رهایی یابم؟ (و گاهی به فکر فرو میرفتم تا برای نجاتم به دروغ متوسل شوم)، و در این مورد با همهی خردمندان و صاحب نظرانِ قومم مشورت کردم، اما هنگامیکه گفته شد که پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم به مدینه نزدیک است فکر دروغ گفتن از من دور شد و دانستم که هرگز با سخن دروغ و کذب از(نارضایتی) ایشان رهایی نمییابم، پس تصمیم گرفتم صادقانه علت باز ماندن از نبرد را به پیامبر بگویم، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم صبح هنگام از سفر بازگشت، و قبل از انجام هر کاری(به مسجد رفت) و دو رکعت نماز به جا آورد و در مسجد مقابل مردم نشست، و جاماندگان از پیکار آمدند و شروع به عذرخواهی از ایشان و سوگند خوردن(برای توجیه عمل خود) کردند، و آنها حدوداً ۸۰ نفر بودند، پس پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم در ظاهر عذرخواهی آنها را پذیرفت و با آنها تجدید بیعت کرد و آنچه که در باطن پنهان داشتند به خداوند عزوجل واگذار کرد، نوبت به من رسید، هنگامیکه به ایشان سلام کردم خشمگین به من لبخند زد سپس فرمود: (جلو) بیا، جلو رفتم و در مقابل ایشان نشستم، پیامبر فرمود: (تو چرا(از پیکار) جا ماندی؟ آیا سالم و تندرست نبودی و وسیلهات را آماده نکرده بودی؟) گفتم: آری ای پیامبر خدا(همینطور بود)، به خدا قسم اگر در مقابل فرد دیگری از مردم دنیا غیر از شما مینشستم با توانی که در نطق و بیان دارم، خود را از خشم او با آوردن بهانهای نجات میدادم، اما به خدا قسم فهمیدهام که اگر امروز سخنی دروغ به شما بگویم از من راضی خواهید شد اما در عوض خداوند از من ناراضی خواهد گشت، اما اگر سخنی راست بگویم از صدق سخنم در مییابید که من به بخشش خداوند امیدوارم، نه به خدا قسم هیچ عذر و بهانهای ندارم و به خدا قسم که هرگز نیرومندتر و غنیتر از زمانی که(در پیکار) از شما عقب ماندم نبودهام، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرمود: راست گفتی، پس برو تا خداوند دربارهی تو حکم کند، پس برخاستم، جمعی از افراد بنی سلمه پیش آمدند و گفتند: ای کعب قبل از این گناهی مرتکب نشدهای، این اولین بار است که مرتکب این خطا میشوی، اگر مانند دیگر جاماندگان از پیامبر خدا عذرخواهی میکردی بهتر بود و طلب آمرزش ایشان برایت کافی بود، به خدا قسم پیوسته مرا سرزنش میکردند تا دوباره نزد پیامبر خدا برگردم و گفتههای قبلی خود را تکذیب کنم، گفتم: آیا پیامبر کار فرد دیگری را مانند من به حکم خداوند موکول کرد؟ گفتند: آری دو نفر دیگر هم مانند سخنان تو را گفتند و پیامبر هم کارشان را به خداوند موکول کرد، گفتم: آن دو نفر چه کسانی بودند؟ گفتند: مراره بن الربیع العمری و هلال بن امیه الواقفی، و به خاطر آوردم که این دو نفر انسانهایی پرهیزگار بودند که در جنگ بدر الگو و اسوهی تقوا به شمار میرفتند، و هنگامیکه آن دو نفر را به یاد آوردم به استقامت مصمم گشتم تا حکم خداوند نازل گردد، هنوز چند روزی بیشتر سپری نشده بود که حکم دیگر پیامبر خدا در حق ما صادر شد و این بود که هیچ فردی اجازه صحبت با ما ۳ نفر از جاماندگان را ندارد، با صدور این حکم رفتار و برخورد مردم با ما تغییر کرد، و اینجا بود که زمین با این همه وسعت بر من تنگ شد و از همه چیز متنفر بودم، ۵۰ شب را در این وضعیت سپری کردیم، آن دو فردِ دیگر تسلیم شدند و در خانههایشان نشستند اما من جوانتر(از نظر سن و سال) و صبورتر از آنها بودم، از خانه بیرون میرفتم و برای نماز همراه مسلمانان حاضر میشدم و در بازار گشت و گذار میکردم و به پیامبر سلام میکردم و دقت میکردم که آیا لبهایش برای دادنِ جوابِ سلام به من تکان میخورد یا نه؟ کنار ایشان نماز میخواندم و زیر چشمی به ایشان نگاه میکردم، هنگامیکه مشغول نماز بودم به من نگاه میکرد اما همین که به سوی او برمیگشتم رویش را از من برمیگرداند، روزهای طولانی به این منوال سپری میشد اما کسی در مدینه پیدا نمیشد که با ما سخن بگوید، روزی نزد پسر عمویم ابی قتاده که صمیمیترین دوست من بود رفتم و به او سلام کردم، اما به خدا قسم جواب سلام مرا نداد، به او گفتم: ای ابی قتاده، تو را به خداوند سوگند میدهم که به من بگویی محبوبترین فرد در نزد خداوند و پیامبرش کیست؟ اما با سکوت او مواجه شدم، بار دوم او را سوگند دادم و همچنان به سکوتش ادامه داد، بار سوم او را سوگند دادم لب گشود و گفت: خداوند و پیامبرش بهتر میدانند، چشمانم از اشک پر شد و به سمت بازار مدینه رفتم، در آنجا فردی نبطی از انباط شام(نام منطقهای میباشد) را دیدم که طعامی را برای فروش به بازار مدینه آورده بود، گفت: چه کسی کعب بن مالک را(به من) نشان میدهد؟ مردم او را به سمت من راهنمایی کردند، تا اینکه به نزد من آمد و نامهای از طرف پادشاه غسان به من داد که در آن چنین نوشته شده بود- اما بعد(از حمد و ستایش خداوند)، شنیدهام که دوستانت با تو بدرفتاری کردهاند، خداوند تو را در موقعیت خواری و هلاکت قرار نمیدهد، پس به نزد ما بیا که ما به تو کمک میکنیم، هنگامیکه آنرا خواندم گفتم: این هم امتحانی دیگر است، پس به سمت تنور رفتم و نامه را سوزاندم، تا اینکه ۴۰ شب از ۵۰ شب بر ما سپری شد و فرستاده پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و اله و سلم(آمد) و گفت: پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم به تو فرمان داده است که از همسرت فاصله بگیری، گفتم: آیا او را طلاق بدهم؟ گفت: نه، فقط اینکه حق نداری به او نزدیک شوی و او را نزد کسی(آشنایی) بفرست، پس به هسرم گفتم به نزد خانوادهات برو و همانجا بمان تا خداوند در این مورد حکم کند، کعب گفت: همسر هلال بن امیه نزد پیامبر خدا آمد و گفت: ای پیامبر خدا هلال بن امیه مردی کهنسال است که نیاز به خدمت دارد، آیا اجازه میدهید که در خدمتِ او باشم؟ پیامبر فرمود: اشکالی ندارد اما به تو نزدیک نشود، زن گفت: به خدا قسم از زمانیکه در این وضعیت قرار گرفته حرکتی نمیکند و پیوسته گریه و زاری میکند، با این کارِ همسرِ هلال افراد خانوادهام به من گفتند: نزد پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم برو و از ایشان برای خدمت زنت اجازه بگیر، من گفتم: به خدا سوگند من از پیامبر خدا این اجازه را درخواست نمیکنم زیرا من مردی جوانم و نمیدانم اگر از پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم طلب اجازه کنم در جوابم چه خواهد گفت، پس از آن ۱۰ شب دیگر سپری شد تا ۵۰ شبی که پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم مردم را از سخن گفتن با ما منع کرد به پایان رسید، نماز صبحِ شبِ پنجاهُم را در بامِ خانهام به جا آوردم و حالتی بر من عارض شد که در وجود خویش جایی برای خود نیافتم و زمین با همهی وسعتش بر من تنگ شد، که ناگهان از بالای کوه سلع صدای بلندی شنیدم(که میگفت): بشارت باد بر تو ای کعب بن مالک، و در حالیکه خود را به سجده انداختم دانستم که گشایشی حاصل شده است، و(قضیه از این قرار بود) که پیامبر خدا هنگامیکه نماز صبح را به جا آورد پذیرش توبهی ما را اعلام فرمود، و مژده دهندگان به سوی من و دو فرد دیگر شتافتند، فردی جهت رساندن این بشارت بر اسب سوار شده بود و فرد دیگری بر کوه سلع رفته بود و با صدای بلند این مژده را به گوش من رسانده بود و صدای او زودتر از بشارتِ فردِ سوار بر اسب به من رسیده بود، دو بشارتدهنده به نزد من آمدند و من دو جامهای که در تن داشتم را به خاطر بشارت و مژدهشان بر آنها پوشاندم و به خدا قسم آن زمان غیر از آن دو جامه چیزی نداشتم، سپس دو جامه قرض گرفتم و پوشیدم و به سوی پیامبر خدا شتافتم، مردم دسته دسته به دیدنم میآمدند و پذیرش توبه و گشایش در کارم را به من تبریک میگفتند، تا اینکه وارد مسجد شدم و طلحه بن عبیدالله شتابان به سوی من آمد و با من دست داد و به من تبریک گفت، و غیر از او هیچکس از مهاجران به خاطر من از جایش تکان نخورد، و من این حرکتِ طلحه را هرگز فراموش نمیکنم، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم در حالیکه چهرهاش از خوشحالی میدرخشید فرمود: (بهترین روزی را که از هنگام ولادتت بر تو میگذرد به تو تبریک میگویم)، گفتم: ای پیامبر خدا آیا(این گشایش) از جانب شماست یا از جانب خداوند؟ فرمود: خیر، بلکه از جانب خداوند تبارک و تعالی میباشد، و هنگامیکه پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم بشارت و مژدهای میداد صورتش میدرخشید به حدی که گویی تکهای از ماه میباشد به همین خاطر میشد فهمید که(این گشایش) از جانبِ ایشان است، در مقابل ایشان نشستم و گفتم: ای پیامبر خدا کمال توبهی من این است که همهی اموالم را به عنوان صدقه در راه خداوند و پیامبرش قرار دهم، پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرمود: (بهتر است مقداری از داراییات را برای خودت بگذاری)، گفتم: من نصیب و بهرهام را با(حضور در) نبرد خیبر میگیرم، ای پیامبر خدا من با سخن راست نجات یافتم و این پذیرش توبهام ایجاب میکند که تا زمانیکه زنده هستم جز با سخن راست و صدق سخن نگویم، و به خدا قسم کسی از مسلمانان را سراغ ندارم که خداوند او را بهتر از من با صدق گفتار آزموده باشد و زمانیکه آن(امر) رخ داد پیامبر خدا از آنچه که من به وسیلهی آن امتحان شدم گذشت(مرا بخشید) و از روزی که ان سخن را به پیامبر گفتم تا به امروز عمداً دروغ نگفتهام و امیدوارم که خداوند در(مدت زمانی) که از عمرم باقی مانده مرا از سخن دروغ محافظت کند
و از مواردی که در قرآن در مورد آنها نازل شده این سخن خداوند متعال در سورهی توبه است که میفرماید: {و علی ثلاثه الذین خلفوا حتی إذا ضاقت علیهم الأرض بما رحبت و ضاقت علیهم أنفسهم و ظنوا أن لا ملجأ من الله إلا إلیه ثم تاب علیهم لیتوبوا إن الله هو التواب الرحیم: و نیز بر آن سه تن که بر جای مانده بودند و قبول توبه آنان به تعویق افتاد تا آنجا که زمین با همهی فراخیاش بر آنان تنگ گردید و از خود به تنگ آمدند و دانستند که پناهی از خدا جز به سوی او نیست، پس خدا به آنان توفیق توبه داد تا توبه کنند، بیتردید خدا همان توبهپذیرِ مهربان است}
این درسی مهم برای مرید است هنگامیکه از دستور یا کاری که شیخش به او امر فرموده عقب بماند یا درنگ کند، و دلیلش این است که شیخ به مرید تنها آن چیزی را امر میکند که دوام و زندگی برای قلبش، و خیر و رستگاری دنیا و آخرتِ او در آن باشد، همانطور که مرید باید در سخن گفتن با شیخ راستگو و صادق باشد و در جستجوی بهانههای دروغین نباشد، و دلیلش این است که شیخ همانند پیامبر اعظم صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم میباشد و(پیامبر نیز) در حدیث فرمودهاند که: (هرکس از روی عمد بر من دروغ ببندد، بداند که جایگاهش دوزخ است)، همچنین که باید به شیخ خود بپیوندد(نزدیک او باشد) هرچند که شیخ با او به تندی رفتار کند و از او روی برگرداند، زیرا شیخ پرورش و تربیت او را میخواهد تا دوباره کوتاهی و سستی نکند، و شیخ(مانند) پدری غمخوار است که مهربانی و دلسوزی او نامحدود میباشد
وفای به عهد و عزت کلام
وفای به عهد و پایبندی به آنچه که عزت کلام آن را از طریق انجام واجباتی که انسان خودش را به آن متعهد میداند، واجب میکند، از مهمترین آموزههای صلح حدیبیه میباشد، و خود پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم بهترین نمونه در تاریخ قدیم و جدید برای اعتبار قائل شدن نسبت به سخن غیر مکتوب یا مکتوب، و تلاش و کوشش در حفظ پیمانهایش، و علاقهاش به صراحت و واقعگرایی، و نفرتش نسبت به نیرنگ و فساد و فریب را بر جای گذاشت، و آن هنگامی است که در حدیبیه با(سهیل بن عمرو) گفتگو میکرد، جایی که ابن سهیل با غل و زنجیر به نزد ایشان آمد و از دست مشرکان مکه گریخته بود، و پدرش با پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم گفتگو میکرد، و این پسر از کسانی بود که به اسلام ایمان آورده و به طلب یاری به نزد مسلمانان آمده بود، و از دست مشرکان متواری شده بود، هنگامیکه سهیل پسرش را دید برخاست و گریبان او را گرفت و گفت: ای محمد سخن بین من و تو طولانی شد و قبل از آمدن پسرم به پایان رسید، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرمود: درست میگویی، ابوجندل گفت: ای مسلمانان آیا از من میخواهید به سوی مشرکانی که مرا در دینم گمراه میکنند باز گردم؟ ولی(سخن او) سودی نداشت، و پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم در پاسخ به ابوجندل فرمود: ما میان خود و آن قوم پیمانِ صلح بستهایم و در این مورد به آنها تضمین دادهایم و آنها نیز به ما تضمین دادهاند، و ما نسبت به آنها پیمانشکنی نمیکنیم، پیامبر(به دنبال این بود) در مقابل این مصیبتی که مفادِ پیمان صلح بین ایشان و آن قوم را تغییر میداد، راه نجاتی برای ابوجندل پیدا کند، پس به اباجندل اطمینان داد و او را به نزدیک بودن گشایش برای او و برای درماندگانِ مانند او بشارت داد، و در حالیکه او را دلداری میداد به او فرمود: <<ای اباجندل، صبور باش و گمان(نیک) داشته باش چرا که خداوند برای تو و درماندگان مانند تو گشایش و راه نجات قرار میدهد>>، و در این سخنان نورانی و مهم نبوی نشانهای است که بالاتر از آن نشانهای نیست که بر اندازهی علاقهی پیامبر خدا و پایبندی ایشان به فضیلت وفای به عهد دلالت کند و نتایج و پیامدهای آن(وفای به عهد) را برای مردم آشکار میکرد، و داستان ابی جندل امتحانی سخت و عظیم برای این وفای به عهد بود که پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم و مسلمانان در سرکوب کردن عواطف و جلوگیری از احساساتشان در برابر آن ایستادگی و مقاومت کردند، و بر تماشای برادرشان ابی جندل صبر کردند و از(دیدن) آن صحنه متاثر شدند هنگامیکه پدرش او را از گریبان(یقهاش) میکشید، و خون از او جاری بود، و این مسئله بر رنج و دردهای آنان افزود تا جایی که به خاطر دلسوزی نسبت به برادر دینی خود گریهی تلخی سر دادند، و به پدر مشرک و بت پرست و احمق او نگاه میکردند در حالیکه او را با خشونت روی زمین میکشید تا او را بار دیگر به زندانِ وحشتناکِ مکه برگرداند، و ابوجندل صبر کرد و در راه دین و اعتقادش(نسبت به) مصیبتهای خود گمان(نیک) پیشه کرد، و سخن خداوند متعال دربارهی او تحقق یافت که میفرماید: {و من یتق الله یجعل له مخرجاً، و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه إن الله بالغ أمره قد جعل الله لکل شیء قدراً: کسیکه از خدا بترسد برای او راه خروجی(از مشکلات) قرار میدهد و از جایی که گمان نمیکند به او روزی میرساند و هرکس بر خدا توکل کند خداوند برای او کافی میباشد}، در کمتر از یکسال توانست با برادران ستمدیدهاش از زندانهای مکه بگریزد و بعد از اینکه به ابی بصیر پیوستند به قدرتی تبدیل شدند که کافران مکه از آن میترسیدند و بر راههایی که کاروانهای مشرکان از شام میآمدند غلبه یافتند
بلافاصله پس از صلح حدیبیه ابوبصیر عتبه بن اسید توانست که با اعتقاد و مذهبش از زندانهای شرک در مکه مکرمه بگریزد، و به پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم در مدینه بپیوندد، پس قریش دو تن از مردان خود را به سوی پیامبر خدا فرستاد تا با توجه به انجام شرط پیمان صلح، او را باز گردانند، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم به ابی بصیر فرمود: ای ابابصیر ما با این قوم دربارهی کاری که تو انجام دادهای(گریختهای) ضمانت و توافق کردهایم، و در دین ما پیمانشکنی شایسته نیست،همانا خداوند برای تو و درماندگان مانند تو گشایش و راه نجات قرار میدهد، پس به نزد آن قوم برو، ابوبصیر گفت: ای پیامبر خدا آیا مرا به نزد مشرکانی که مرا در دینم گمراه میکنند باز میگردانی؟ پیامبر فرمود: ای ابابصیر بازگرد چرا که خداوند برای تو و درماندگان مانند تو گشایش و راه نجات قرار خواهد داد، پس با این دو نفر بازگرد، (تحمل) این وضع برای مسلمانان در حالیکه با ناراحتی به برادر دینی خود نگاه میکردند سخت بود، در حالیکه به زندان خود در مکه بر میگشت بعد از اینکه توانسته بود از ظلم و ستم قریش فرار کند، اما پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم به وفای به عهد و پیمان اهمیت میداد، و این فقط یک موضوع نوشته شده بر روی کاغذ نبود، بلکه یک رفتار عملی در زندگی و در روابط روزمره و عملی ایشان بود، خداوند سبحانه و تعالی در بسیاری از آیات قرآنی به وفای به عهد و پیمان سفارش فرموده و از شکستن پیمان بعد از تایید و قطعی شدن آن بر حذر داشته است،خداوند متعال میفرماید: {و أوفوا بعهد الله إذا عاهدتم ولا تنقضوا الأیمان بعد توکیدها و قد جعلتم الله علیکم کفیلاً إن الله یعلم ما تفعلون: چون با خداوند( و رسول و بندگانش) عهدی بستید بدان عهد وفا کنید و هرگز سوگند و پیمانی را که موکد و استوار کردید مشکنید، چرا که خداوند را بر خود ناظر و گواه گرفته اید، همانا خداوند به هرچه میکنید آگاه است}
پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم به پیمان خود با قریش وفا کرد، و ابابصیر را به آن دو(فرستادهی قریشی) تحویل داد و او را با آن دو بازگرداند، هنگامیکه در ذیالحلیفه(نام منطقهای میباشد) بودند ابوبصیر به یکی از همراهانش گفت: ای برادر بنی عامر آیا شمشیرت تیز و بران است؟ گفت: آری، گفت: میشود آن را ببینم؟ گفت: اگر میخواهی ببین، پس ابوبصر شمشیر را(از غلاف) بیرون کشید و آنرا بالا برد(و بر او فرود آورد) و او را کشت، آن فردِ دیگر به نزد پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم گریخت و گفت: یارِ شما رفیق مرا کشت، طولی نکشید که ابوبصیر در حالیکه شمشیر را به کمر بسته بود و از آن خون میچکید آمد و گفت: ای پیامبر خدا، خداوند شما را حفظ کند زیرا که عهد و پیمانت را تمام کردی و مرا به آن قوم تحویل دادی، و من به دین و مذهبم پناه بردم از اینکه در آن وسوسه شوم یا خوار و کوچک شمرده شوم، پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرمود: <<وای بر کسیکه آتش جنگ را بر افروزد اگرچه یک نفر باشد>>، هنگامیکه(ابوبصیر) این سخن را شنید دانست که پیامبر او را به نزد آنها(مشرکان) باز خواهد گرداند پس(از آنجا) خارج شد تا اینکه به سیفالبحر(نام منطقهای میباشد) آمد، و درماندگانِ مکه از سخن پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم دریافتند که ابابصیر نیازمندِ یارانی است، و شروع به فرار کردن از مکه به سوی ابابصیر در سیفالبحر کردند، و ابوجندل بن سهیل بن عمرو و دیگران به او پیوستند تا اینکه گروهی نیرومند در نزد ابی بصیر گرد آمد، و آنها به محض اینکه صدای شتر(کاروان) قریش که به سوی شام میرفتند را میشنیدند راه را بر آن(کاروان) میبستند و هرکه در آن بود را میکشتند، و اموالی که به وسیلهی آنها تجارت میکردند را میگرفتند، پس مشرکان فردی را به نزد پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرستادند و ایشان را به خداوند سوگند دادند و از ایشان طلب آمرزش کردند، پیامبر نیز فردی را به نزد ابابصیر و همراهانش فرستاد، و هر کسی از مشرکان که به نزد ایشان میآمد در امان بود، و مشرکان در این جریان از شروطِ سفت و سختی که جامهای غرورشان را در آن ریخته بودند چشمپوشی کردند، و قریش در حالیکه عزت و افتخار میطلبید، خوار و ذلیل شد، و در حالیکه آنها در منطقهی العیص بودند پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فردی را به سوی آنان فرستاد، آنان به نزد پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم آمدند و نزدیک به ۶۰ یا ۷۰ نفر بودند، پس پیامبر به آن گروه مومنی که از قتلگاههای جنگ قریش گذر کرده بودند و او را وادار کرده بودند که از شروط زورگویانهی خود دست بکشد، پناه داد، و با وجود آنها نیروی مسلمانان زیاد شد و قدرت و قوت آنها تقویت شد و بهرهی آنها استوار و قوی گشت، جز اینکه ابابصیر، سردسته و بنیانگذار آن گروه نمیتوانست که همراه آنها باشد، و نوشتهی پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم مبنی بر بازگشت به مدینه در حالی به دست او رسید که او در بستر مرگ بود، و در ظاهر بدرود حیات گفت اما آرزوی دیدار جامعهی نبوی در مدینه را در دل داشت
عشق به شهادت و مرگ در راه خدا
ابن مسعود رضی الله عنه فرمود: من صحنهای از المقداد بن الاسود مشاهده کردم که به موجب آن همراهی و همنشینی با او از هر چیز موجهی برایم عزیزتر بود، در حالیکه پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم مشرکان را نفرین میکرد، المقداد آمد و فرمود: ما آنچه که قوم موسی گفتند را نمیگوییم، که تو برو و به اتفاق پروردگارت با آنها بجنگید، ما از راست و چپ و مقابل و پشت سر همراه شما(با آنها) مبارزه میکنیم، پس دیدم که چهرهی پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم(به خاطر سخن او) درخشید
مردی از اعراب به نزد پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم آمد و پیامبر را تایید و تصدیق کرد و پیرو ایشان شد و گفت: آیا با شما هجرت کنم؟ پیامبر او را به میان یارانش دعوت کرد، و هنگامیکه جنگ خیبر رخ داد و غنیمتی به دست آمد پیامبر خدا آن را تقسیم کرد و سهم آن عرب را به یاران داد که به او بدهند، و او از پشت مراقبِ سپاه بود و هنگامیکه آمد سهمش را به او دادند، او گفت: این چیست؟ گفتند: سهم تو از غنیمتی است که پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم تقسیم کرده، آن را گرفت و به نزد پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم آورد و گفت: ای پیامبر خدا این چیست؟ پیامبر فرمود: <<سهم تو از غنیمت است>>، گفت: من به خاطر این(غنیمت) از شما پیروی نکردم، بلکه به این دلیل پیروی کردم که در این وادی تیر بیندازم و با تیر به وادیِ جنگ اشاره کرد، و بمیرم و وارد بهشت شوم، پیامبر فرمود: <<اگر راست بگویی، خداوند(حرف) تو را تایید خواهد کرد>>، پس برخاست و به جنگ با دشمن رفت، و در حالیکه کشته شده بود به نزد پیامبر صلی الله تعالی علیه و سلم آورده شد، پیامبر فرمود: <<این همان(فرد عرب) است؟>>، گفتند: آری، فرمود: <<راست گفت و خداوند هم (حرفش) را تایید کرد>>، پس پیامبر صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم او را در جامه(عبایش) کفن کرد و در گور نهاد و بر او نماز خواند، بخشی از دعای ایشان در حق او چنین بود: <<پروردگارا، این بندهات در راه تو هجرت کرد و شهید شد، و من بر(این کار) او شاهد هستم>>
غلام سیاه حبشی به نزد اهالی خیبر آمد، در حالیکه گوسفندانِ سرورش با او بود، و هنگامیکه دید اهالی خیبر سلاح برداشتهاند از آنها پرسید: چه میکنید؟ گفتند: ما برای کسیکه ادعای پیامبری میکند میجنگیم، پس مهر پیامبر در جانش قرار گرفت، و با گوسفندان به نزد پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم آمد و گفت: شما چه میفرمایید و به چه چیزی فرا میخوانید؟ پیامبر فرمود: <<به دین اسلام فرا میخوانم، و اینکه شهادت بدهی که معبودی جز خداوند وجود ندارد و اینکه من فرستادهی او هستم و فقط خداوند را عبادت کنی>>، غلام گفت: اگر شهادت دهم و به خداوند عزوجل ایمان بیاورم چه میشود؟ پیامبر فرمود: <<اگر بر آن حال بمیری بهشت نصیبت خواهد شد>>، پس غلام اسلام آورد، سپس گفت: ای پیامبر خدا این گوسفندان در نزد من امانت است، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرمود: <<از گوسفندان فاصله بگیر و با سنگریزه به سویشان پرتاب کن(تا از تو دور شوند)، همانا خداوند امانت تو را(به صاحبش) خواهد رساند>>، غلام این کار را انجام داد و گوسفندان به نزد سرورش برگشت و یهودی فهمید که غلامش اسلام آورده است، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله وسلم در میان مردم ایستاد و آنها را نصیحت کرد و به جهاد تشویق کرد، هنگامیکه مسلمانان و یهودیان با هم درگیر شدند(آن غلام) کشته شد، و آن کسیکه غلام سیاه را کشت نیز کشته شد، و مسلمانان جنازهی او را به اردوگاهشان بردند و وارد چادر شدند، و گمان کردند که پیامبر خدا در میان چادر دیده شده، سپس پیامبر رو به یارانش کرد و فرمود: <<خداوند این غلام را گرامی داشت و به جنگ خیبر فرستاد، من دو حورالعین را بالای سر او دیدم در حالیکه او هرگز برای خدا سجدهای به جا نیاورده بود>>
جهاد یاران در جنگ موته
هنگامیکه سپاه اسلامی به منطقهی معان از سرزمینهای شام رسید خبر رسید که صلیبیان مسیحی جمعیت زیادی از عرب و غیر عرب را برای مبارزه با آنها جمع کردهاند، از اینرو قبایل عرب ۱۰۰ هزار نفر نیروی صلیبی از بین(قبایل) لخم و جذام و بهراء و بلی گرد آورده بود و مالک بن رافله را به فرماندهی آن برگزیده بود، و گروه هرقل متشکل از ۱۰۰ هزار مسیحی صلیبی از روم بود که در نهایت تعداد سپاهیان به ۲۰۰ هزار جنگجو رسید که مجهز به سلاح کافی بودند و با فخر و تکبر در جامههای ابریشمی قدم بر میداشتند تا مسلمانان با دیدن آنها و قدرتشان مبهوت و متحیر شوند، مسلمانان دو روز در معان برای مقابله با این جمعیت زیاد به مشورت پرداختند، تعدادی از آنها میگفتند: (فردی را) به نزد پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم میفرستیم و ایشان را از جمعیت دشمن با خبر میکنیم، اگر بخواهد با نیروهایی ما را یاری میکند، و اگر بخواهد به ما فرمان مبارزه میدهد، و تعدادی از آنها به زید بن حارثه فرمانده سپاه گفتند: به این سرزمین پا گذاشتی و به اهالی آن نهیب زدی، اما منصرف شو(از جنگ) زیرا که هیچ چیز برابر با سلامتی نیست، اما عبدالله بن رواحه آن وضعیت را با سخنش فیصله داد و گفت: ای قوم، شما چیزی را سخت و ناپسند میدانید که به طلب آن به میدان آمدید که همان شهادت است، ما با آن قوم با تعداد و نیرو و فراوانی(افراد) مبارزه نمیکنیم و فقط به وسیلهی این دین که خداوند ما را با آن گرامی داشته مبارزه میکنیم، پس حرکت کنید که آن(پیکار) یکی از دو توفیق پیروزی یا شهادت را به همراه دارد، سخنان او احساسات مجاهدان را برانگیخت، و زید بن حارثه مردم را به سوی منطقهی موته در جنوب کرک سوق داد، جاییکه ترجیح داد در آنجا با رومیان روبرو شود، و آن(جنگ) حماسهای بود که در آن سه فرمانده، قهرمانیِ بزرگی را به ثبت رساندند که با شهادت آنها به پایان رسید، زید بن حارثه مبارز طلبید و در حالیکه پرچم پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم را همراه خود داشت به صفهای دشمن هجوم برد تا اینکه در میان نیزههای آن قوم هلاک شد، سپس جعفر پرچم را گرفت و برای مقابله، گروهی از مشرکان صلیبی را به مبارزه طلبید، آنها حملاتشان بر او را شدید کردند و همانند دستبند که مچ را در بر میگیرد او را محاصره کردند، نه با نیزه تسلیم شد و نه ارادهاش را از دست داد بلکه به مبارزه ادامه داد، و بر جسارت و شجاعتش افزود و از اسبش پائین آمد و آن را عقب زد(دور کرد) و شروع کرد به رجز خواندن:
خوشا بهشت و نزدیکی و نوشیدنیِ نیکو و گوارایش، و سرزنش و عذاب رومیان و کافرانِ به دور از اصل و نسبش نزدیک است
زید بن حارثه رضی الله عنه پرچم را با دست راستش گرفته بود اما(دست راستش) قطع شد، پس پرچم را با دست چپش گرفت که آن هم قطع شد، پس پرچم را با بازوانش در آغوش گرفت و بر روی آن خم شد تا اینکه شهید شد در حالیکه ۳۳ ساله بود، و زید رضی الله عنه به خاطر زخمها سست و ناتوان شد زیرا تعداد زخمهایی که با نیزه یا شمشیر یا پرتاب تیر به او زده شد به ۹۰ رسید، و حتی یک زخم به پشت او نخورد بلکه همهی زخمها به سینهی او خورده بود، و خداوند عزوجل سرور ما جعفر بن ابی طالب را جانشین او کرد و او را به خاطر شجاعت و فداکاریاش گرامی داشت و دو بال برای او قرار داد تا به وسیلهی آنها در بهشت به هر کجا که خواست پرواز کند، و بعد از شهادت جعفر بن ابی طالب، عبدالله بن رواحه الانصاری رضی الله عنه پرچم را تحویل گرفت و سوار بر اسبش شد، در حالیکه رجز میخواند:
ای نفس اگر کشته نشوی سرانجام خواهی مرد، این پرندهی مرگ است که بر لب بام تو نشسته است
ای نفس قسم خوردهام که باید وارد میدان کارزار شوی وگرنه تو را وادار(به این کار) میکنم، تو را چه شده است که از رفتن به بهشت کراهت داری؟
و نقل شده که پسر عموی عبدالله بن رواحه تکهای گوشت به او داد و به او گفت: خودت را با این(گوشت) تقویت کن، زیرا این روزها با سختیهایی روبرو شدی که تا به حال ندیدهای، عبدالله گوشت را از او گرفت و با دندان گاز زد، صدای شکستن چیزی را از جانب مردم شنید و با خودش گفت: آیا تو به دنیا علاقمند هستی؟ پس تکهی گوشت را انداخت و برای مبارزه با دشمن جلو رفت تا اینکه شهید شد، هنگامیکه عبدالله بن رواحه رضی الله عنه به شهادت رسید و پرچم از دستش افتاد، ثابت بن اقرم بن ثعلبه بن عدی بن العصبان البلوی الانصاری پرچم را از روی زمین برداشت و گفت: ای مسلمانان، یک نفر را از بین خود(به فرماندهی) برگزینید، گفتند: تو، گفت: من این کار را انجام نمیدهم(برای این کار مناسب نیستم)، پس مردم خالد بن ولید را(به فرماندهی) انتخاب کردند، ثابت بن اقرم به خالد بن ولید نگاه کرد و گفت: ای ابا سلیمان پرچم را بگیر، خالد گفت: من آنرا نمیگیرم، شما برای این کار سزاوارتری، زیرا بزرگتری(از نظر سن و سال) و در جنگ بدر حضور داشتهای، ثابت گفت: ای مرد پرچم را بگیر، به خدا قسم من آنرا فقط برای تو برداشتم، پس خالد بن ولید رضی الله عنه پرچم را از او گرفت، و پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم خبر شهادت زید و جعفر و ابن ابی رواحه را در مدینه به مسلمانان داده بود قبل از اینکه خبر شهادت آنها به ایشان برسد، و هنگامیکه این سریه(یعنی پیکاری که پیامبر در آن حضور نداشت) پیش آمد پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم اندوهگین شد و اشک از چشمانش جاری شد، سپس به آنها خبر داد که پرچم را به خالد تحویل بدهند و به آنها بشارت داد که پیروزیشان به دست خالد رخ میدهد و خالد را شمشیر خداوند نامید، و پس از آن کسانیکه خبرهای سریه را میدادند آمدند و چیزی بیشتر از آنچه که پیامبر فرموده بود، نگفتند، و هنگامیکه سپاه به مدینه نزدیک شد، پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم به پیشواز آنها رفت و جوانان برای آنها شعر میخواندند، و پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم در حالیکه پیشاپیش قوم سوار بر مرکب بود فرمود: این دو جوان(پیکر دو شهید) را بگیرید و ببرید و ابن جعفر را به من بدهید، پس عبدالله را آوردند، پیامبر او را گرفت و روی دستان خود گذاشت، و مردم شروع به پاشیدن خاک بر سپاهیان کردند در حالیکه میگفتند: ای فراریان، آیا در(دفاع از) راه خداوند گریختید؟ پیامبر خدا صلی الله تعالی علیه و علی اله و سلم فرمود: اینها فراری نیستند و اگر خدا بخواهد بسیار حملهکننده هستند